-
کاش تاب خوشبختی ام را بیاوری دنیا...
شنبه 27 مردادماه سال 1386 20:33
آن کلاغی که پرید از فراز سر ما و فرو رفت در اندیشهء آشفتهء ابری ولگرد و صدایش همچون نیزهء کوتاهی . پهنای افق را پیمود خبر ما را با خود خواهد برد به شهر همه میدانند همه میدانند که من و تو از آن روزنهء سرد عبوس باغ را دیدیم و از آن شاخهء بازیگر دور از دست سیب را چیدیم همه میترسند همه میترسند ، اما من وتو به چراغ و آب و...
-
برای مهربانترین برادر
جمعه 26 مردادماه سال 1386 12:46
فرجام مهربان هیچ می دانی ابجی کوچیکه فردا بیست و شش ساله میشود؟ من که باور نمیکنم!همه اش تقصیر آن چهره ی مسخره ی کودکانه ام است و آن دستهای کوچکم که هرکس می بیندشان میپرسد؛عزیزم تو کدوم مدرسه میری؟ و من هی نگران میشوم برای این دستهای نحیف که بلد نیست آدمها را،آدمهایی که دیوانه وار دوستشان دارد را نگه دارد کنارش و چنگ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 مردادماه سال 1386 23:24
من اناری میکنم دانه،به دل می گویم کاش این مردم دانه های دلشان پیدا بود... *** نشستم اینجا و دارم فکر میکنم به ۳ روز دیگه که ۲۶ ساله میشم... باور نمیکنم...۲۵ سال...یک عمر... دخترک ۲۵ سال دووم آورده... ۲۵ سال آزگار.. به قد یک عمر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 مردادماه سال 1386 15:10
انقدر قشنگ نوشته بودی که حیفم آمد بگذارم آن پایین بماند بی صدا و خاک بخورد مثل خیلی حرفهای دیگر «به گندمزار آمده ام چشم هایم رابه افق می دوزم. قرمزی خورشید گونه های مرا هم قرمز کرده است. تا پایین رفتن این سنبل روشنایی چیزی نمانده. کی می خواهی بیایی؟» من هیچوقت از گنجه خوشم نمی آمده،از گنجهای پنهان هم همینطور من...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 مردادماه سال 1386 22:04
به گندمزار آمدی.... ایستادی هر روز،کمی دورتر و نگاهم کردی... قلبم تند تند میزند حالا،زمان هم مفهوم ندارد برایش دیگر انگار... اهلی ات شده ام مهربان.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 مردادماه سال 1386 08:42
هر زمان که به شمارش ثانیه ها زمان را پس و پیش میکنی تا مرگ را بیابی، او غالبا خود را پنهان میکند...
-
معصومیت از دست رفته
یکشنبه 14 مردادماه سال 1386 20:12
تمام کودکی... نوستالوژی یا چیزی از همان دست... خانه هایی که حجله می بستند جلویشان... خانه های موشک خورده... فریادهای خاموش کن... آژیر قرمز... صدای پدافند... مارش نظامی... لند کروزهای خاکی رنگ با شیشه های گلی... اتوبوسهای ۲ طبقه ی قرمز... تاکسی های نارنجی... کوچه های سبز... درختهای اقاقیا... مدرسه... مراسم صبحگاه......
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 مردادماه سال 1386 01:45
به خاطر رنگ گندم زار...
-
ولی دوزخ از این ایران ما به
جمعه 12 مردادماه سال 1386 06:10
نوشتنم نمیاد... ((بالاخره شیکستی قفل سکوت اینجا رو؟بالاخره ادمهای مجازی ناشناس رو راه دادی اونور خط؟راستی اینجا چی صدات بزنم؟گیلاس یا محدثه؟ میدونی محدثه جان(ببخش عجالتا سر خود محدثه صدات میزنم چون اینطوری حس میکنم همینجایی کنارم و داریم باهم اختلاط میکنیم)داشتم میگفتم میدونی گلم؛از روزی که گیلاس با طعم گسو نوشتی،هر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 تیرماه سال 1386 13:13
سلام این روزها حال من هیچ خوب نیست.دلم برایت تنگ شده. دوباره گمت کرده ام انگار لای هرزگیهایم و می دانم که میبینی... کجا بروم اخر؟ گفتم که این روزها حالم هیچ خوب نیست...کیف شکوت عن احوالی؟خواندی مرا،به نام ،صدایم کردی...حی علی...گفتم مگر نمی بینی چقدر سرم شلوغ است؟مگر نمی بینی چقدر ادم بزرگی شده ام این روزها و وقت...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 تیرماه سال 1386 13:02
شاید بشود گفت همیشه ارزوی داشتن یک عمو داشتم توی رویاهای کودکیم. به همه ی مردهایی که میشناختم،دوستان پدر را میگویم هم عمو میگفتم انوقتها. حیف،من که ان قدر ها قد نکشیدم اما انها خیلی هاشان انقدر این روزها شاید!بزرگ شده اند که یا باید سر دار فلانی خطابشان کنی،یا حاجی فلانی ... بعضی شان وکیل مجلس شدند،بعضی وزیر و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 تیرماه سال 1386 09:23
بزودی در این مکان یک تمپلت جدید راه اندازی خواهد شد!
-
علل عقب مانذگی زنان
چهارشنبه 30 خردادماه سال 1386 16:20
برای نگار نوشته بودم.اینجا هم مینویسم برای تنویر اذهان عمومی در یک بعد از ظهر زمستانی ما پس از غور و اندیشه ی بسیار اندر احوالات علل و ریشه های عقب ماندگی زنان ناگاه چونان شیخنا و مولانا ارشمیدوس اشراقی برایمان حادث گشت و اورکا وار بانگ بر اوردیم؛ که همانا علت، زیر سایه ماندن قاطبه ی نسوان در طول حیات باشد و بس. از...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 خردادماه سال 1386 13:41
روزگار غریبیست نازنین دهانت را می بویند که مبادا گفته باشی دوستت می دارم دلت را می بویند ! روزگار غریبیست نازنین و عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد درین بن بست کج پیچ سرما، آتش را به سوختبار سرود و شعر، فروزان می دارند به اندیشیدن خطر مکن، روزگار غریبیست نازنین آنکه بر در می...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 خردادماه سال 1386 10:14
ایزد باری تعالی بدین گیلاس خیر بسیار دهاد بهترم.نفسی می اید ممد حیات...اگرچه مفرح ذات هم نباشد
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 خردادماه سال 1386 09:43
پرم از گله... دارم بالا می یارم.دارم خفه میشم.دارم می ترکم...
-
a real question
شنبه 26 خردادماه سال 1386 03:26
این روزها یک سوال مدام تاب میخورد توی سرم.از این سوالها زیاد میایند توی ذهنم و من عموما میگذارمشان،شیطانکها هی وول بخورند انجا و هی بیشتر بجوند روحم راوبیشتر تفاله کنندش و من هی کمتر دم بیاورم،که پاسخی ندارم برایشان اما حالا که ما هم برای خودمان صاحب خانه ای شده ایم مثلا و قصری داریم و دکونی و دستگاهی،اگر چه مهجور...
-
ادمکهای بزرگ
جمعه 18 خردادماه سال 1386 04:30
ما هی بزرگ تر شدیم و بیشتر قد کشیدیم و نفهمیدیم میان قد کشیدن هامان،کودکیمان هی بیشتر گم میشود و شجاعتمان و صراحتمان و جسارتمان و ... ما هی بزرگ تر شدیم و پر رنگ تر و پر نقش و نگار تر و هی نفهمیدیم روشنیمان است و سادگیمان که هی بیشتر خط میکشیم رویش و بی رنگش میکنیم ما هی بزرگ تر شدیم و دلمان هی کوچکتر...حالا دیگر بلد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 خردادماه سال 1386 20:31
اصلا دلم نمیخواد فکر کنم که چی میشه... هنگ کردم.مینویسم برای ثبت در تاریخ... خدایا ... حرفم نمیاد...نگرانم...خدایا...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 خردادماه سال 1386 06:24
لیلا رو دیدم.خیلی سال پیش دیده بودمش به عشق مهرجویی لیلا رو دوباره دیدم... میخواستم بیام حرف بزنم.واسه ثبت شدن...واسه موندن.واسه فردا. هی این روزها می خواستم بیام از نگرانی هام بگم.ازدغدغه هام،بگم که ترسیدم.از پوشالی شدن خنده هام.انگار دارن پاره پاره ام میکنن...هی این روزها میخواستم بیام و بگم که دارم زن میشم.اینو چند...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 خردادماه سال 1386 17:31
باید بنویسم. برای اینکه همیشه بماند،شاید اگر ننویسم هم بماند،اما شاید اینطور بهتر باشد. لابد بهتر میماند.لابد همه که بخوانند ادم نمی تواند زیرش بزند دیگر. اصلا بزرگ تر هم که میشود دیگر نمیتواند انکار کند یا ژستهای دروغ بگیرد که من را چه به این حرفها و ... باید بنویسم و می ایم و مینویسم حتما. قول میدهم به خودم.از همان...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 اردیبهشتماه سال 1386 23:17
میگم یعنی اگه من بگم الوچه خانوم بی فیل تر،با گلپر واسه خودمه،خیلی بی جنبه انه است؟
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 اردیبهشتماه سال 1386 01:19
سرم خوش است و به بانگ بلند می گویم که من نسیم حیات از پیاله می جویم...
-
فقط برای مادر همین و دیگر هیچ!
پنجشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1386 05:00
امشب از کجای این قصه شروع کنم اخر ماماجان؟کدام دشت،کدام کوه، کجای این شب تیره پناهم میدهند امشب؟ برای همه نوشتم جز تو...برای همه خندیدم مگر تو. و تنها خستگی هایم را و دلمردگی ها و بی حوصلگیهایم را برایت هر شب به خانه آوردم و حتی مجالت ندادم از شادیهای کوچکت بگویی،دردهایت که پیشکش... تو لابلای اینهمه سال سیاه اندوه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1386 00:36
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد...
-
مربع کوچک خالی
یکشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1386 04:41
دروغ بود،سه تا مربع کوچک خالیئ که گذاشتم دروغ بود... باور نکن... *** از این بک اسپیس لعنتی بیزارم. ظرفیتش رو ندارم. دلم نوشتن با خودکار میخواد،که لااقل دلتو خوش کنی به حرفهای زیر خط خطی های ممتد در هم. اینجا جای بدیه...کلمه ها رو راحت میشه کشت، بدون کوچیکترین اثر و نشونه ای از قتل عام! همه اش تقصیر این بک اسپیس لعنتی...
-
دلتنگی
یکشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1386 04:04
بقول یه دوست؛ به شانه ام زدی که تنهایی ام را تکانده باشی ... به چه دلخوش کرده ای؟ ! تکاندن برف از شانه آدم برفی....؟ !
-
اساسنامه
جمعه 14 اردیبهشتماه سال 1386 17:19
راستش من یه عادتی دارم.معمولا شروع کننده خوبی نیستم. یعنی اصلا بلد نیستم مقدمه و موخره بچینم توی حرفهام واسه همین،معمولا تو حرف زدنم،خیلی جدی همون اول با اعتماد به نفس کامل میگم: خوب از وسطش شروع میکنم! پس بنا به عادت مالوف و سنت معهود از وسطش شروع میکنم ... واما بعد... این روزها همه اش از خودم میپرسم: خوب شروع کردن...
-
برای آناهیتا و فرجام عزیز
پنجشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1386 00:18
یه جورایی همه چی از یه فیلترینگ مسخره شروع شد. اصولا اینکه چرا من که تقریبا ۴ ساله شب هامو با وبگردی صبح میکنم تا حالا هوس نوشتن نکردم قصه ای داره که به وقتش حتمآ تعریف میکنم. اما اینکه چطور شد که بالاخره این روزه ی سکوت رو افطار کردم مطلقا به خاطر آ نا و فرجام عزیزمه. راستش پریروز وقتی خواستم یه سری به باغ آلوچه بزنم...