لذا از همه ی دوستان عزیز خواهشمندم من را در انجام این پروسه یاری دهند تا دیگر صاحب اینجا به فکر حذف کردن وبلاگ نیافتد.
میتوانید نظرات خود را به صورت کامنت اینجا قرار دهید در اسرع وقت پیگیری خواهد شد.
قربان شما
یکی دیگه !
یهودای سرگردان ؛
بیارام !
دیگر مسیحی زاده نمیشود .
که مریم
هم بستر شیاطین
خیال هم آغوشی با خدا را
میان برگهای فرو افتاده ی نارنجستان
به مویه نشسته است...
ps:
و خاک،
خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش.
گیومه
اسپیس
کاما
اسپیس
نقطه
اسپیس
کرور کرور مربع خالی
کلمه ها و ترکیب های تازه :
-خاکستر شدی
همین و دیگر هیچ
و باد می آمد آنوقت
هوا یخ زده بود
و جغد ها هم نبودند حتی
وقتی کفتار ها
سور عزایت را
میان آن پنج خط همیشگی
نشخوار میکردند-
سه نقطه نداریم
گیومه تمام نمیشود
نقطه سر خط
-دلم یک نارنجستان میخواهد بزرگ
که برگهای فرو افتاده اش
آنقدر رویم را پوشانده باشد که
خواب را زیر طعم آرامشان
تا ابد
تا بن جان
فرو روم-
ps:
بگو خاکسترمان را بر باد دهند بانو
چیزی نمانده به آمدنت
مادرت میگوید
دیرکرده بودی
و یک بیمارستان آدم که نه
اصلن بگیر یک دنیا چشم
دو دو میزدند
میان ثانیه های
کش آمده
لابلای سالها/قرنها اضطراب
تو دیر کرده بودی
من که خوب میدانم؛
نه از آن که حوصله ی ما را نداشتی
که دنیا را تاب آمدنت نبود آخر
چیزی نمانده به آمدنت
اندکی تامل
ساعت باید بگذرد
چیزی همان حوالی صفر عاشقی شاید
تا زاده شوی
وقتی همه خواب بودند
تارهای تنت را
با عشق تنیده بودند
میان رجهای متوالی خون و درد
گواهش ؟
هزار هزار عاشقانه ی ناب
که تفاله ی این جسم کبود را
نای ادامه میدهد
مادرت میگوید
او که آمد
هلهله افتاد میان بیمارستان
می آمدند
به شادباش و سرور
من خیال نمی کنم
این از آن قصه هاست
که مادر ها
همه دارند توی آستین
برای نوزاد های دست و پا بلوری
من گمانم آن وقتها
آدمها توی خوابشان عشق بازی حرام نبود
بیدار که میشدند
تنهای گر گرفته شان
و آههای کشدارشان
بوی تو را می داد
امتداد می دادند
رد دانه های انار را
روی سفیدی برف
میرسیدند به تو
که دست و پا میزدی
میان خون
و چنگ میزدی
پنجه های دنیا را
که آمدنت را نمیخواست
تا ما نطفه هامان عقیم بماند
و آوازهامان صامت
به نوبت از راه میرسدند
آدمها
و ثبت میزدند
نگاه معصوم تو را
برای روز مبادایی
که بوی خون تازه میدهد/
و لخته ها
نای زنده گی را
تنگ کرده اند
"متبرک باد نام تو"
که این گونه هجای زنده گی را
وقتی مرگ
شیهه میکشد
مستانه
با سر انگشتان یخ زده حتی
میان پرده های ساز
تکرار میکنی
برای ما که جا مانده ایم
از جاده ای که "تو" را
به خود میخواند
"متبرک باد نام تو"
که تکرار آوای ساده اش حتی
آرام میکند
ذهنهای آشفته
و تنهای خسته
چشمهای مضطرب
و دستهای خالی مان را
وقتی تمام غزل های نابمان
چکه چکه زاده میشوند
وقت گذشتن از شریانهای منجمد مرگ
در آن ساعتهای ممتد سرد
که زنده گی را باز خوانی میکنی
از آن روز
که درختها
"آذر" شکوفه کردند
"متبرک باد نام تو"
گیرم به حرف حتی
که ما جماعت سنگ
چیزی نداریم برایت
جز بار هزار باره ی اندوه
وقتی
که فریم های یک دقیقه ای هم دیگر
نمیتوانند
نفس های به شماره افتاده ات را
پنهان کنند
از خودخواهی لعنتی مان...
پ ن.
تولدت مبارک عزیزدلم...
"دو دو شب نخوابیدم
ر روی ماهتو دیدم"
من این بی خوابی های شبانه را حتی به بهانه ی ترس،حتی بخاطر زل
زدن به گوشی لعنتی شاید که حرفی/اسمی ... دوست دارم اگر آخرش
به دیدنت می رسد.
گیرم دو خط موازی هرگز هم آغوشی توی نارنجستان را ندانند یعنی چه.
گیرم یادت نباشد آدم زیر باران های استوایی هم می شود عاشقی کند
بی دغدغه،اگر کم نیارد مدام یک پیچش امن را دور بی قراریهای مداومش،
بارانِ آنجا که آخر دنیاست و آخر دنیا یعنی تمام شدن همه این اضطرابها
و نداشتن ها و بغض فرو خوردن ها و فرو ریختن ها که جای خود دارد.
چشمی باید بپاید و بخواهد آمدن را ،
گیرم انجماد این بی انتهای لعنتی،خیال آرام را دزدیده باشد از روزهات.
به قول نعیمه؛
بدترین کار دنیا چیست دوست من؟
به روایت و فتوای من، این است که بروی کنار یک گندم زار،
در مسیر باد بایستی و زل بزنی توی چشم های یک روباه
بی گناه ( یا روباه بایستد آن گوشه ، به تو که در مسیر باد
ایستاده ای و موهای طلایی ات را می لرزاند نگاه کند ) .
یک روز...دو روز...سه روز...اهلی ات کند،اهلی اش کنی.
هی الکی جمله هایی به هم بگویید که فردا یادتان می رود.
چند روز بعد،به هوای گندم زارهای تازه...موهای طلایی تر...
روباه ها و آدم های...
بروید...بروید...بروید...
بدترین کار دنیا این است دوست من!
پی نوشت:
آخ آذین تو محشری...
"حضور شما در این وبلاگ مایه ی افتخار ماست"
پ ن.
کور شم اگه دروغ بگم که یکی پایین هر پستیش تو وبلاگش اینو نوشته بود
اصلن من عاشق این سری های زمانی هستم.
این سکوئنس هایی که بکر ترین وعاشقانه ترین ِ اتفاق های زندگی ام را
پنهان کرده اند لابلای طبیعی ترین اعدادی که نه زوج مرتبند اتفاقن و نه
هیچ قانون و قاعده ی دیگری مرتبطشان می کند به هم،شاید مثل خودمان.
صراحتن اعتراف می کنم این توالی نا مرتب نامربوط1و9و3و1و1و2و5و
5و1و0و1 که من را با خودش میبرد تا یکی مانده به آخر دنیا؛روزهاست
تمام معادلات خطی وغیر خطی دنیای نوشته شده بر مبنای دانش عینی
آدمها را به هم زده است...
اینو میتونید گوش کنید؟http://www.uplod.ir/download.php?file=478973
مث یه پیرزن که عادت کرده به مرگ عزیز هاش نشستم دارم جامه ی
مرگ پیش پیش میدوزم تا وقتی گفتند بیا سر خاک،بی رخت عزا نمونم...
و هیچ نگفتی با خودت که این ضرباهنگ دف و ناله ی نی و زخمه ی تار چه می کند
با این دل نا ماندگار بی درمان؟
کجا بروم آخر آن هم شتابان با این دو پای آبله زده وقتی رد تمام دانه های انار ختم
می شوند به تو که ایستاده ای آرام جایی شاید یکی مانده به آخر دنیا نگاه میکنی
من و ما را که به نوبت از راه میرسیم و خستگی مان را آوار می کنیم روی تکیدگی
شانه هات و به رویمان نیاوردیم هرگز عاشقانه هایت را که با آن سرانگشتان زخمی
رج می زدی شان برایمان میانه ی قحط سال آذر و دی کش آمده تا مرداد و شهریور؟
اصلن آدم باید یه وقتایی گورشو حتی گم کنه
هیچ نشونی از خودش نذاره حتی یه سنگ قبر
بره یه جای دووووووووووووور
که هیشکی نشناستش
و شناسنامه نخوان ازش مدام
و نوستالژی نداشته باشه با خودش حتی...
ای تف تو روحت ماژلان
هیچ جایی نمونده رو نقشه...هیچ جا
پ ن.
سلام سانی مکین اینا
اصلن من اعتراض دارم
به اینهمه جغرافیای معلوم
مرزهای مشخص
مالکیت های مستند
تاریخ های مکرر
حرفهای گفته
شعر های نوشته
قصه های خوانده
روز مره های مشابه خاکستری
من خسته ام
از کشف این خورده جنایت های بشری
از لمس معجزه های کوچک و پنهان
دلم اتفاق میخواهد
از آن اتفاقهایی که تاریخ راهش را گم کند
راه بیفتد روی نقشه های نا معلوم
زندگی شکل دیگری باشد...
ما آمدیم
موجی سیاه و سرگردان
و حیرانی مان را به دوش میکشیدیم
و بی تابی مان را ناله میزدیم
و پای آبله زده مان را
نای دویدن نبود
دنبال خاطره ای
که بر شانه های تکیده مان
تا ابد بدرقه می شد
ما آمدیم
موجی سیاه و سرگردان
مضطرب
ملتهب
با داغ نگاهی
بر نعش های منجمدمان
و مهربانی را دست خاک سپردیم
و انتظار خنده را به قیامت...
***
پی نوشت ندارد
همان که گفتم
دلمان برایتان تنگ خواهد شد استاد.
پی پی نوشت:
گفتن ندارد اما توضیح بیشتر اگر میخواهید:این روزها سوگوار عزیزی هستم
و بی تابی دخترک ده ساله اش در آغوشم نفسم را تنگ کرده...
دعا کنید برایمان
مردن
اتفاق غریبی نیست
وقتی هنوز
نفس میکشی
رفتن
حادثه ی عجیبی نیست
وقتی هنوز
چشمت را پر میکنم
ولی من رفته ام
من مرده ام
یا شاید تو
سالهاست.
اصولن شرح وظایف بی شمار آدم در نقشهای مختلف باعث میشه گاهی
تمام برنامه ها به هم بریزن
ما اینهمه طرح ریختیم که قراره هفته ی دیگه بیاییم تهران و مثلا کلی خوش
بگذرونیم اما جلو افتادن یه ماهه ی نامزدی پسر عمهه و نقش کلیدی ما به
عنوان دختر دایی/خواهر دوماد!!! باعث شد که تمام نقشه های دلپذیر این
مدت نقش بر آب بشن و خلاصه اش اینکه دیگه تهران بی تهران
شایان ذکر است که بی هیچ حرف پیش و گوش شیطان کر و چشم حسود
کور عروسی اون یکی پسر عمهه مرداد تهران برگزار میشه و ما ان شالله
حدود یه ماه دیگه جبران مافات خواهیم کرد
پی نوشت قهرمانانه:
زنده باد زاپاتا
نگاهت که میکنم
دلم میریزد پایین
حساب میکنم
چقدر وقت دیگر مجال دارم
موی یک دست خاکستری
و نگاه عاشقانه ات را
وقت زل زدن به صورتم
و زمزمه کردن؛
"من فکر کردم این دفعه هم
مثل همیشه
سلیقه ام
با دختر کوچولوی قشنگم یکی میشه"
ات را میشود تکرار کرد...
چشمهایت پر از اضطراب شکنندگی من است
چشمهایم پر از کابوس نداشنت...
نگاهت که میکنم
دلم میریزد پایین
حساب میکنم
چقدر وقت دیگر مجال دارم
موی یک دست خاکستری
و نگاه عاشقانه ات را
وقت زل زدن به صورتم
و "من فکر کردم این دفعه هم
مثل همیشه
سلیقه ام
با دختر کوچولوی قشنگم یکی میشه"
گفتنت را می شود تکرار کرد
چشمهایت پر از اضطراب شکنندگی من است
چشمهایم پر از کابوس نداشتنت...
مرا در
.
.
.
ا
.
.
.
و
.
.
.
ج
.
.
.
می خواهی
ت/م/ا/ش/ا
کن
ت
.
م
.
ا
.
ش
.
ا
.
کن
گفته بودم برایت
میانه ی راهی رسیده ام
که فکر میکنم
آخرش بزرگ میشوم و خوشبخت
درست مثل همه ی نقاشی های روی دیوار
که جاده هاشان به افق میرسد
جهنم جهنم از سر گذراندم
روی شانه های خسته ات
تو یادت رفته بود
زخمهای کشنده ات را
و خم به ابرو نیآوردی
وقتی دخترک
پریشان
سرگردان
با دو پای آبله زده
آغوشت را
امن ترین گوشه ی دنیا گرفت
به نوبت از راه رسیدیم
ما احمقهای پر مدعا
با خودخواهی لعنتی مان
آوار کردیم پریشانی مان را
روی شانه هایت
و ندیدیم تو را
که چگونه
ایستاده ای
با تنی کبود
نایی بریده
پایی زخمی
خسته از برهوتی که
وادارت کرده ایم
به پیمودن هر باره اش
و چشمانت تنها
دل نا گران آشفتگی های بی شمارمان بود
بی آنکه لحظه ای/لحظه ای حتی
دیدنت را
تقاضا کنند
از کوری وقیحانه مان
میانه ی راهی رسیده ام
که میدانم
باید
بزرگ شوم و خوشبخت
شک راه ندادی به روزهات
هرگز
که تردید و اضطراب
ابتدای ویرانی من بود
قصه را ادامه میدهم
آنگونه که هر دو مان میخوانیم
با گامهایی مطمئن
که ضرباهنگ بودن بی دریغت را
روزهاست تکرار میکنم
مهلت بده
دمی
تا نشانت دهم
چگونه بزرگم کرده ای
و خوشبخت
لذا از همه ی دوستان عزیز خواهشمندم من را در انجام این پروسه یاری دهند تا دیگر صاحب اینجا به فکر حذف کردن وبلاگ نیافتد.
میتوانید نظرات خود را به صورت کامنت اینجا قرار دهید در اسرع وقت پیگیری خواهد شد.
قربان شما
یکی دیگه !
پشت نگاه "تو"
کوچه های حیرانیست
لیلایی آویخته بر باد
مجنونی بریده عنان
پشت نگاه "تو"
گودالیست تاریک
مخفیگاهی مهیب
پشت نگاه "تو"
اسبی
بلند می گرید
و من
بی یال و کوپال
شیهه میکشم
.
پی نوشت:
آن شب که برایت قصه ی شاعر شدن آدمها را خواندم یادت هست؟
خط به خط قصه را تو نوشته بودی و من گیج/منگ/ مست یادم نبود
تو سالهاست دفتر/دفتر شعر ورق میزنی و شاعری میکنی.
حالا باقی قصه را بگو
آنجا که شعرمان به هیچ سه تا مربع کوچک خالی ختم نمیشود و"."
رج میزنیم جای همه ی سه نقطه ها...
برای لیلای فرجام:
"مثل گلی خشکیده
لای یک دفتر قدیمی یافتمت،
پشت این سالهای بلند
لای این خطوط سیاه و سفید
چه می کردی؟
جوانیم را می جویدی؟
یا حاشیه می کشیدی
به روزهای نیامده؟
زیر آن درگاهی
که باران
طعم بوسه را می برد،
کسی نایستاده آیا
تا عکسی بگیرد
و تو را به یاد خودت بیندازد؟
لمیده بر این ورق های پاره
گره می زدی
بر رشته ی تنیده ی خیال
یا وصله می کردی
روز های عمر مرا؟
پشت این همه سال
اندوه را پیمانه می کردی
یا خنده میزدی
بر شوکران های منتظر؟
مثل آن بی تابی مکرر تیغ
برای هم آغوشی با ظرافت نبض
رج زده ام تو را هم
روی تک تک لحظه هام
تا همیشه ی مرگ"
یک وقتهایی فکر می کنم به اینهمه آدم مجازی که بیرون کشیدمشان از لابلای این
خطوط یک شکل.به این صورتکهایی که برایم میفرستند و میفرستم برایشان، به این
بوسه های کش آمده روی "واو" و عشقهای غلیان کرده روی "x"، به این"دو نقطه" هایی
که تند و تند جا میزنیمشان جای نگاههای وحشی و سرکش ومی لغزانیمشان روی تن
فونتها یک کلید ناقابل را فشار می دهیم و لابد همه ی حجم احساسات انباشته مان را
میریزیم تویشان میفرستیمش برای هم و نفسمان هم گهگداری بند می آید وقتی فلانی
is typing a message،به این رابطه های سایه- روشن که زود پا میگیرند و پر رنگ میشوند.
به بی دغدغه بودنشان برای برهنه گی های دل به خواهی و پنهان شدنهای خود خواسته.
این داشتن های مجازی را که شاید واقعی ترین دارایی این روزهامند،دوست دارم ، گیرم
یک وقتهایی خودم را میزنم به خیلی راه دور تر از آنجا که یادم می آورد آدمهایی هستند
که هر روزم را گره زده ام به کلمه ها و صدایشان،خیال میکنم چه نزدیکیم به داشتن هم،
دلم گرم می شود به بودنشان بعد یک اتفاق ساده شیر فهمت میکند تو هیچ سهمی
نداری انگار برای پر کردن تنهاییشان بیرون این خطوط ساده و صدا هایی که قطع و وصل
می شوند مدام...
گیر کردم توی عجیب ترین واریانت ممکن
دیگه نوبت قلعه ی شاهه
-یه استراتژی جدید برای آدمی که همیشه با مهره ی سیاه بازی کرده-
ps:
بدون شرح
به همه ی دوستان بلاگفایی" آذر-اکرم-لیلا-داداش رضا-پرومته-نیره و غیره و
ذلک"آقا جون این چه کامنت دونی کشکیه که شما ها دارید؟
من هی میام یه عالمه مینویسم هی ترجیع بند میزنم تنگش که اینهمه روز
که هیچی ننوشتم واسه خاطر عیب کامنت دونی خودتونه که پابلیش نمیکنه
نوشته هامو باز یه جمله ی مسخره میاد که" امکان درج نظر وجود ندارد "
به هر حال ما اصولن مخلص همگی هستیم به شدت اولن
دیپرس هستیم به خاطر مدرسه ی پیرمردهای این دونادونی دیوانه دومن
استرس بازی فردا با رومانی را داریم سومن
از فرانسه به شدت بیزاریم چهارمن
هلند را علی رغم تحقیر شدگیمان همچنان پس از ایتالیای عشقمان دوست
میداریم پنجمن
اینترنتمان دوباره ته کشیده بود شیشمن
عجالتن یک فقره اینترنت ۱۲۸ کیلو بیتی مشتی گرفته ایم که تا ۵۱۲ هم سرعتش
بالا میرود و حالی به حولی و این حرفها هفتمن
این چند روزه خوب نبودیم و الان زیر سایه ی شما بهتریم هشتمن
شنبه فاینال وکبیولری کلاس تافلمان را داریم و یک چیزکی حدود ۱۰۰۰ کلمه باید
بلد باشیم و بلد نیستیم و fail میشویم به ضرس قاطع نهمن
بی تاب ۲۵ روز دیگر هستیم دهمن
پی نوشت:
میشه لطفن یکی این جواد خیابانی رو میوت کنه کلن؟
ببین من آخرین برگ درختم
درخت زخمی از تیغ زمستون
منو راحت کن از تنهایی من
منو پاکیزه کن با غسل بارون
"من در صدف تنها
با قطره ای باران
پیوسته می آمیختم پندار مروارید بودن را
غافل که خموشانه میخشکد
پشت دیوار دلم
دریـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا "
ps:
تو را من چشم در راهم...
خواهره اومده و از آدمهایی میگه که زنده زنده توی کارخونه های اراک
یه هفته ی پیش سوختند و خاکستر شدند
خواهره اومده از بیمارستانی میگه که بوی تعفن همه جاشو گرفته و
دختر بچه های یکی دو ساله ای که جنازه ی سیاه شده ی بابا های
بیست و پنج شیش ساله شونو نمیشناسن
خواهره اومده از شهری میگه که همه جاشو مرگ پاشیدن
دست و پاهام یخ میکنه و چند بار بالا میارم
یاد فرجام میفتم که از شهرک صنعتی می گفت که آتیش نشانی نداره...
یک وفتهایی آدم منوپوز فکری میشود لابد
پ ن.
ملک مشاع نقطه/پادشاه گم نقطه/آلبالو جیگر نقطه/
دبیر شیمی پلانکتون نقطه/آتیش نقطه/ماز؛پیدا نقطه/
عبید زاکانی نقطه/میخوااااااااااریمت نقطه
"من هنوز هنوز هم که به اندازه ی همه ی تنهائیهام از بچه گیم گذشته
هیچ قصه ای را باور نمیکنم...
که سرگذشت ما یک حقیقت مرموزه که گیر کرده لای جرز نفسهامون..."
"من از بچگی این قصه ها رو باور نمیکردم
اینطوری نبوده اصلا
گرگ ـ اومده بود مادر راستکی شنگول اینا بشه
حبه ی انگور هم میخواست دستهای گرگش رو بگیره
مثل دستهای مادرش
طفلک ـ من !
مگه همین گرگ نبود که یوسف رو نخورد و کسی هم باور نکرد ؟!؟!"
ps:
شماره میکنم روزها را به شمارش معکوس...
بعدش اینکه مراتب شور و شعفمان را از حضور منور دوستان خاموش همیشگی
در کامنت دونی مان ابراز میداریم
بعدترش هم اینکه ما کلن از بچگی عاشق میستری و ماز و این حرفها بوده ایم به
شدت ، ولی یک حرفهایی یک وقتهایی می زنید که ما هر چه به مغز مبارک فشار
می آوریم سر در نمی آوریم مخاطبشان الزامن شخص شخیص خودمان بود یا اصولن
ما که محور دنیا نیستیم،من چه کاره بیدم
یه چیزی هست،اسمشو بذار تواضع و بردباری درونی یا هر چی دلت خواست
که یه وقتایی دلش میخواد عصبانی بشه،بی رحم بشه و بگه تا همین حالاشم
چه همه بزرگوار بوده وهمیشه بازی رو جوری باخته که تو توش برنده بشی
حیف که بلد نیستم؛نه داد کشیدنو،نه بی رحم شدنو...