"من از بچگی این قصه ها رو باور نمیکردم
اینطوری نبوده اصلا
گرگ ـ اومده بود مادر راستکی شنگول اینا بشه
حبه ی انگور هم میخواست دستهای گرگش رو بگیره
مثل دستهای مادرش
طفلک ـ من !
مگه همین گرگ نبود که یوسف رو نخورد و کسی هم باور نکرد ؟!؟!"
ps:
شماره میکنم روزها را به شمارش معکوس...
سلام
اسم وبلاگتون مثل اسم یکی از داستان های گوردر بود
اومدم ببینم چی نوشتین:)
جالب و روان
خوشم اومد. بازم میام :)
رهی بگشودی و صد راه بستی...
بازم سلام
اجازه دارم لینک وبلاگ شما رو اضافه کنم؟
موفق باشی..خوشحال می شم به وبلاگ من هم یه سر بزنی ...«من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم»
به روزم بانو....
تو چه می دونی اخه؟؟؟