امشب از کجای این قصه شروع کنم آخر ماما جان؟
کدام دشت،کدام کوه،
کجای این شب تیره پناهم میدهند امشب؟
برای همه نوشتم جز تو...
برای همه خندیدم مگر تو.
و تنها خستگی هایم را و دلمردگی ها و بی حوصلگیهایم را
برایت هر شب به خانه آوردم
و حتی مجالت ندادم از شادیهای کوچکت بگویی،
دردهایت که پیشکش...
تو لابلای اینهمه سال سیاه،اندوه پیمانه کردی هی
و به سرسلامتی یک مشت بچه ی کور سنگدلت
هی مست کردی بیشتر
تا ما هی کمتر بفهمیم دردهایت را
و هی قایمشان کردی و هی گره زدیشان بیشتر
لای آنهمه مهربانیت و صبوری شگرفت
تا ما،ما احمقهای پر مدعا که هر کداممان
گاندی و بودا و نابغه و فرشته و هزار و یک کوفت و زهرمار دیگر بودیم
برای دیگران و فقط دیگران،
مبادا یک لحظه،تنها یک لحظه دل وامانده مان
-که انگار مخزن الاسرار بود همه ی عالم را جز تو،-
نگران شود برای تو !
دردهایم برایت بود فقط و تلخی ام
و گلایه هم نکردی و نگفتی و نگفتی و...
بهانه نمیکنم بخدا
که جایی نمانده برای تبرئه،
اما راستش،من لعنتی کور نبودم
که کاش بودم...
خیال میکنی نمیدیدم دردهایت را؟
آخ ماما جان که دخترک احمقت
اگر ذره ای از آن هوش سرشار تو را به ودیعه گرفته باشد
دیگر ندیدنی در کار نخواهد بود...
دیگران را نمیدانم،اما من میدیدم و هیچ نمیکردم...
که گیج شده بودم اصلاو منگ هر روز منگ تر و گنگ تر.
و هی لکنت زبانم بیشتر میشد در حرف زدن با تو.
میدانی عزیز دلم،
اینجا را هیچکس بلد نیست
و من یکوقت هایی اینجا خودم میشوم بی نقاب.
بگذار اعتراف کنم برای تو که اینجا را نمیخوانی
که تا چه حد بازی کردن بلد نبودم برای تو.
من که تمام روزم را برای دیگران نقش بازی میکنم
-تا آشفتگیهای بی شمارم را از نگاههای نا آشنایشان پنهان کنم،
اگر بدانی که تا چه حد نابازیگر میشدم پیش چشمان آشنای تو-
و تو هیچوقت به من یاد ندادی که با ترسهایم چه کنم...
و من ماما جان همیشه پر بودم از اضطراب و دلتنگی...
و بلد نبودم
با دلم که هر روز نغمه ی غم انگیز نگاهت را عریان تر میشنید
چگونه تا کنم.
آنوقت صورتم میشد پر از اخم،
و میرفتم کز میکردم گوشه ی اتاقم و سکوت میکردم هی
و منتظر میماندم که شاید مثلا اتفاقی بیفتد و...
و هر روز بیشتر و بیشتر از ان همه تحمل شگفت زده می شدم...
اینکه تو زیر بار این زندگی بودی و خم به ابرویت نمی آوردی
و گلایه هم نمیکردی حتی!
و تو همیشه،نگران فردای ما بودی و من هم...
من هر روز منتظر فرو پاشیدنت بودم از هم،
و درک نمیکردم چگونه است که اینچنین،
دردهای بی شمارت را با خودت هر روز به فردا می آوری
و دم نمی آوری
و تازه لبهایت همیشه میخندند،
گو آنکه چشمهایت هیچوقت دروغ نگفتند به ما،
ما نادیده گرفتیمشان که آسوده تر بر سرت آوار شویم...
ماما جان.
عزیزم گلم خوبم قشنگم...
مگر چقدر می توانستی صبور باشی و هیچ نگویی...
همیشه می گفتم به تو ،
که من و ما هیچ چیز جز اندوه به تو نداده ایم...
ما همه بزرگ شده ایم ...
کسی دیگر به فکر تو نیست
و تو هیچ نمیگفتی
فقط از ما تقاضای اندکی حوصله ی بیشتر میکردی
در برابر تلخی های روزگار.
و ما تنها و تنها از تو به عنوان شگفتی یاد میکردیم،
همین...
و دیگر همه اش سنگینی بودیم روی خستگی هایت...
انیس بی حوصلگی ها و دلتنگی های من!
این نامه همه اش به خط گریه نوشته شد
اما دلم هنوز ...
لعنت به من که فردا هم نخواهم توانست به تو بگویم
که این سالها
تا چه حد نگرانت بودم
و ترس فرو پاشیدنت از هم چگونه روحم را میجوید این سالها
و آن دخترک خسته ی کم حوصله،
تفاله ی آنهمه ترس بود و اضطراب و دغدغه...
میدانی؛
هیچوقت دلم نیامد،بخاطر آن لبخند زیبایت،
نغمه ی غم انگیز چشمهایت را وا گو کنم برای دیگران...
سهم دخترکت اینهمه سال از تمام خنده ها و شادمانی هایت،
چشمهای غم انگیزت بود،باور کن!
ماما جان...میبینی،
گناه من از همه بیشتر بود،که دیدم و دم نزدم...
اما بخدا مات شده بودم اصلا
و درد جاری در چشمهایت
هزار بار سنگین تر بود از تاب دل دخترک بی تابت...
و خود خواه تر بودم از انکه اگر از غصه هایت نمیگیرم
لااقل اضافه شان نکنم ...
اینهمه سال اندوه فهمیدنم هم،
بار مضاعفی شده بود روی شانه های خسته ات،
که آخر تو اصلا مگر مجالمان میدادی برای کشیدن درد...
که ما به نوبت می آمدیم با درد هایمان
"و بار دردهایمان را در زخمهای قلب تو میتکاندیم"
و انگار "چراغ تنت میسوخت به درد و رنج."
ماما جان!
قبول کن هیچکداممان یاد نگرفتیم رنج کشیدن را.
قبول کن همیشه سینه ات سپر بود،
بلا گردان نازپرورده های بی معرفتت...
ماما جان اینهمه خودت را فدای یک آدم احمق کردی که چه؟
زیباییت آه آن زیبایی اساطیریت،
جوانیت،آرزوهایت،فردایت...
ماما جان؛ فردای روشنت را
که همه، کس و نا کس،
-آشنا و غریبه از ان با افسوس و حسرت یاد میکنند را-
فدای ما جماعت بی انصاف پر توقع پر مدعای نامهربان کردی که چه؟
و هیچ که به خدا
هیچ،هیچ،هیچ از ما نخواستی.
و من چگونه میتوانم فراموش کنم
تشکرهای پیاپیت را در ازای اندکی کمک به کار خانه
و تقاضا های مکررت را که؛
"مامانی بسه دیگه،تا همینجاش کافیه بذار بقیه اشو
خودم انجام میدم،شما برو به کارت برس"
و من مگر چقدر میتوانم کور باشم
که ندیده باشم چشمهای زیبای پر اشکت را امسال
-شب تولدت- وقتی ناباورانه کادوهایت را باز میکردی
و هی تکرار میکردی؛
"اخه الان وقت امتحانهای شماهاست،
مامانی چطور وقت کردی بری اینارو بگیری.من که بخدا راضی نبودم،
اونم تو روز به این سردی.."
و چند صفحه بنویسم،چند دفتر پر کنم،چند مثنوی بگویم
و زار بزنم من برای واگوی ذره ای از تو
آنهم بدون اندکی اغراق...
ماما جان،ماما جان،ماما جان...
حتی در این لحظه های پر تشویش،
که زندگی همه مان بند شده به جواب آن کلونوسکوپی لعنتی فردا،
و فقط هیچکدام به رویمان نمی آوریم
که در باورمان نمیگنجد خم شدنت
-درخت همیشه ایستای خانه-
در این دقایق آشفتگی و تعلیق هم
تکرار نام بلند و زیبای توست که اندکی آراممان میکند.
ماما جان،مامان خوبم،مامان گلم،مامان نازم...
ببخش حقارتمان را که برای بزرگی چون تو هیچ نخواهیم یافت !
تنها
"نامت بلند و حضورت همیشگی باد در ثانیه ثانیه ی بودنمان"
کاش قدرت را بیشتر بدانیم...
پی نوشت:
اینها را خیلی روز پیشتر نوشته بودم...
ماما حالش بهتر شد،
که خدا رحمش آمد به حالمان...
ماما هنوز خم به ابرو نیاورده
و ما هنوز آوار میشویم،به تمام قد،روی شانه هاش...
ماما هنوز میخندد،
به پهنای صورت،
و تنها تقاضای اندکی حوصله میکند از ما
در برابر زندگی...
ماما امشب هم لبهایش لرزید و چشمهایش خیس بود؛
وقت باز کردن کادو ها،
و باز دوباره گفت:
"مامانی،آخه من که راضی نیستم،تو هوای به این سردی
با اینهمه برف..."
ماما هنوز هم خوب است...
-میخندد و گلایه نمیکند اصلا-
و من احمق بازهم اینها را نمی دهم که بخواند
ماما هنوز هم خوب است...
فقط موهایش سفید تر شده
و چروکهای زیر چشمش
اندکی بیشتر...
تولدت مبارک همه ی هستی فاطمه
تولدت مبارک بانوی آب و آیینه
تولدت مبارک "ماما"
ps:
کاش ردی...
بگذریم
قانعم به همین قدر داشتنت اما
تشنگی مفرط را که میدانی یعنی چه...
۲.
پذیرفتن...
چه حرفها میزنی عزیز
فاطمه روزهاست پذیرفته
همه چیز را...
که میفهمد
بو میکشد این رد دانه ی انار را حتی...
جا پای توست دیگر...
فاطمه فقط دلش گرفته بود
فقط دلش گرفته بود
فقط دلش...
تو خوب باش
من هم خوب میشوم بعدش