با اندکی تاخیر...

این روزها "ممد نبودی ببینی" را که میشنیدم و مسجد جامع خرمشهر  را هر بار

که میدیدم با خودم فکر میکردم به حقیقتی که این صداها و تصویرها رازدارشانند

 و لب از لب باز نمیکنند.

با خودم میگویم: از دوازدهم مهر ١٣٥٩ چه میدانی؟هیچ! آنجا که تو به آن پای

می‌نهادی خرمشهر نبود،خونین‌شهر نیز نبود...

این شهر دروازه‌ای در زمین داشت و دروازه‌ای دیگر در آسمان.

حالا تو در جست و جوی دروازه‌ی آسمانی شهری هستی که به بهشت 

باز می‌شد و جز مردانِ مرد را به آن راه نمی‌دادند.

زمان، بادی است که می‌وزد؛ هم هست و هم نیست. آنان را که ریشه در

خاک استوار دارند از طوفان هراسی نیست. جنگ آمده بود تا مردانِ مرد را

بیازماید. جنگ آمده بود تا از خرمشهر دروازه‌ای به آسمان باز شود. 

از خود می‌پرسم: کدام ماندگارتر است؟ این کوچه‌های ویران که هنوز داغ

جنگ بر پیشانی دارند و یا آنچه در تنگنای این کوچه‌ها و در دل این خانه‌ها

گذشته است؟

در این ویرانه‌ها چه می‌جوییم؟ دفترچه‌های مشق شب کودکانی که اکنون

سال‌هاست دوران کودکی را ترک گفته‌اند؟ و یا کهنه‌تصویرهایی از مُشت‌های

فروبسته و دهان‌هایی که به فریاد باز شده‌اند؟بر فراز پله‌های ویران،از روزن

پنجره‌ها،لابه‌لای نخل‌های آتش‌گرفته...

چه می‌جوییم؟ لوحی محفوظ که همه‌ی آنچه را که گذشته است بر ما عرضه دارد؟

این لوح هست، اما ما که چشم دیدن و گوش شنیدن نداریم. 

۲۸ سال از آن روزها می‌گذرد و بابا دیگر جوان نیست.که جوانی او نیز در خرمشهر 

جا مانده است،همراه دیگران: محمد جهان‌آرا،عبدالرضا موسوی،تقی محسنی‌فر،

پرویز عرب،احمد شوش، بهروز مرادی، علی هاشمیان، امیر رفیعی و دیگران...

۲۸ سال میگذرد و  کودکی من و همسالان من نیز جا مانده میان فریاد های خاموش

کن و آژیر قرمز و پناهگاههای خیابانی و شیشه های ترک خورده و بابایی که هیچوقت

خدا نبود و شب را میخوابیدی که صبح شاید کنار بالشت یک بسته بیسکوییت از

همانهاکه انگار فقط مال جبهه بود ببینی

ما بزرگ شده ایم حالا...زمان ما را با خود برده است،جهان آرا نیست،بابا پیر شده،

و چفیه دیگر معنای شرافت و از خود گذشتگی نمیدهد 

 
ما بزرگ شده ایم و جنگ دیگر برایمان دفاع مقدس هم معنا نمیدهد

 

چه بر سرمان رفته که دیگر یادمان نیست آنچه امروز تمامیت ارضیش میخوانیم را

دستهای کوچک بچه بسیجیهای سیزده چارده ساله برایمان یادگار گذاشته اند؛بماند.

 

قصه را خیلی هامان بلدیم،قصه ی گم شدن آدمهایی که"وقتی رفتند جنگ زمین

داشتند و تراکتور و وقتی برگشتند همان زمین را داشتند بی تراکتور"،بین چفیه گردن

خیلی ها و شکم بر آمده ی خیلی های دیگر

 

قصه را خیلی هامان بلدیم. " قصه ی جنگ که تمام شد شما رفتید سر خانه و

زندگیتان،ما ماندیم و آبادان که آب نداشت"

 

قصه ی کتک و تحقیر و توهین و تعلیق بچه هایی که بی پدر قد کشیدند و  ایستادند

پشت تریبون و فریاد زدند؛ "پدرم برای آنچه شما امروز نظام مقدس جمهوری

اسلامیش میخوانید ریه هایش را وام نداد ، بابا جوانیش را گذاشت تا امروز

من آزادانه نفس بکشم

چرا ریه های آزرده ی بابا را با دروغها و انگها و حقارت متحجرانه ی تان بیشتر

خراش میدهید؟

من دختر همان بسیجیم و او مرا کپی برابر اصل خودش میخواند،چگونه است

که بابا میشود مایه ی سر بلندی و من برانداز نظام مقدس؟

این خون شهیدی که شما امروز متهم میکنیدم به پایمال کردنش خون عموهای

من بود وقتی هنوز یادم است شما تمام روزهایی که بابا نبود مدیر کل فلان جهنم

دره بودید.حالا چطور شده آقا زاده های شما با آن عقیق های دست راست و

 چفیه های دور گردنشان بورس فلان دانشگاه را میگیرند تا لابد بروند انقلاب را

صادر کنند و من و ما دو ترم تعلیقی میخوریم و پرونده ی مان مهر میخورد که یعنی

آی مراقب باشید،این را که میبینید تیشه برداشته دارد به ریشه ی اسلام!!! میزند.

راستش را بخواهید آقای فلانی که خیلی وقت است شما را دیگر عمو فلانی

نمیخوانم،من تمام آن شبهای پر اضطرابی که بابا خبر نداشت چه بر سرم آورده

بودند دوستانتان،میرفتم گلزار شهدای اصفهان،بین آن بچه های سیزده چارده

ساله که زل میزدند به کبودی دور چشمم،می نشستم برایشان از شما میگفتم

که کربلای پنجتان یعنی قاب عکس خاتم کاری آقا و چفیه ای که شبیه آنست

که بابا بهتان امانتش نداد و قایمش کرد توی ساک ، لای لباسهایی که خون

خیلی ها رویشان خشکیده بود.

من برایشان از شما گفتم و بادی گاردهایتان که اگر دکمه ی زیر گردنشان

را آنطور چفت نبندند شبیه آرنولدند بیشتر تا حسین علم الهدی مثلا"

 

قصه را خیلی هامان میدانیم . قصه ی زهر خندمان وقت شنیدن نگرانی های

حاج خانوم فلانی برای به موقع حاضر نشدن لباس یک میلیون و پانصد هزار تومانی

عروسی صبیه ی نجیبش و نفس های به شماره افتاده ی زنهای تکیده ای که

غرورشان در راه پله های بنیاد هی له تر میشود و زندگیشان هی بیشتر لای

پرونده های کمیسیونهای  متعدد برای گرفتن یک کپسول اکسیژن خاک میخورد.

 

قصه را خیلی هامان بلدیم و حوصله ی تکرارش هم نمی آیدمان. اما من گمانم

صدایی هست جایی دور از دسترس زمان و دعواهای ما برای اینکه چرا جنگیدیم

و دروغ  به خوردمان دادند و گولمان زدند و آن "وارثان انقلاب"دقیقا یعنی چه و این

حرفها،صدایی هست،صدایی که ثبت خواهد شد تا یادمان بماند شرافت و آزادی

را کجا جا گذاشتیم،صدای آن قاب عکس های خالی و استخوانهای بی نام و نشان

که مایه ی نان خیلی هایند و تنها مخاطب ما انگار برای هزار و یک سوال بی جواب

نظرات 11 + ارسال نظر
رضا یکشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:22 ب.ظ http://azad313blogfa.com

...و فاطمه ما هم هنوز فاطمه است وچه حسرتی می خورد آدم که نمی تواند این بانگ حق را در پیشانی یک روزنامه چاپ کند....امروز که ها که مدعی نشدند و بچه های عاشورایی دفاع مقدس را به چه ها که متهم نمی کنند.... راستی سنگر به سنگر به دنبال صلح من را در ویژه نامه خراسان دیدی؟

پاپیروس یکشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 05:21 ب.ظ http://papiroos.wordpress.com

از جنگ و همه ی خاطراتش بیزارم :(

هوس مبهم یکشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:29 ب.ظ

" اما من گمانم صدایی هست جایی دور از دسترس زمان و دعواهای ما برای اینکه چرا جنگیدیم و دروغ به خوردمان دادند و گولمان زدند و آن "وارثان انقلاب"دقیقا یعنی چه"

و شاید روززی برسه که بشه فهمید که اون فریب بزرگ از کجا آب خورد

محدثه دوشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:08 ب.ظ

سلام
من سرکارم دیگه؟

[ بدون نام ] دوشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:24 ب.ظ

توی عصر آتش و خون، خیلی ها عشقو چشیدن
بعضیام زرد و فسرده، موندن و حسرت کشیدن...

ئه‌سرین دوشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:51 ب.ظ

می دونی سوختنش دقیقا همینجاست که تو دیدی اونا که اونجا بودند و اگه حقی هم باشه مال اوناست، بعد می گن سند داری؟ مدرک داری اونجا بودی؟ حالا تو هی زخم تن نشون بده بگو مدارک تو بیمارستان اهواز مثلا سوخت نابود شد. می گن بیست درصد، می گی این که از کار افتاده کاملا، کنترل اعصاب و روان نداره بیست درصد؟ می گن رفته واسه وطن یا پول؟ غیرت رو با اینا نمی سنجن!
بعد دلت میخواد تف کنی تو صورتشون که غیرت رو با اینا نمی سنجن ولی زن و بچه ی این از بیچارگی زیر سقف خونه ی در حال ریزش باشن همون توی مدعی غیرت میای کمک؟
هی هی هی

مکین دوشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:45 ب.ظ http://mac.worldof.us

فاطمه تو که ترکوندی بابا! من حتا از پس دو ذره از این همه کلمه‌های محبتت برنمیام ها! یعنی بلد نیستم. خیلی خیلی مرسی عزیییزم :* بیاین واس تولدتون جبران کنیم ;)

فاطمه سه‌شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 10:38 ق.ظ http://saharnazdikast.blogsky.com

سلام فاطمه جونم
خوبی؟
دلم که پر می کشه واسه امام رضا اما ظاهرا امام رضا دلشون واسه من اصلا تنگ نشده.
بزور که نمیشه بری مهمونی.
قربونت
یا علی

سرخ سه‌شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 03:45 ب.ظ http://www.sorkh.blogsky.com

سلام دختر عموی خوبم . ببخش که اینهمه دیر اومدم . میانترم ها خفه ام کرده بود .

قصه رو هممون بلدیم . شهر و خون و دست و پاهای زیر تانک و روز سوم و آژانس شیشه ای و ارتفاع پست و پست و مقامهایی که دزدیدند و حکومتی که تهفه ی مردم بود و شد بلای جان مردم

با معرفی کشتارگاه علوم تحقیقات فارس آپ کردم .

به لینک اعتراض هم که برای استعفا از کابینه ی ۷۰ میلیونی اح.مد.ین.ژا.دد . هست سر بزن و امضا کن . اگه لینکشو تو وبلاگت بذاری که دیگه عالی میشه .

اگه به رفقات هم معرفی کنی که واقعا کمک بزرگی کردی . زاد باشی

لینک اعتراض :
http://www.persianpetition.com/sign.aspx?id=2fb9301c-415c-4952-a5ac-fc4cd9be3c8b

بابا لنگ دراز ! سه‌شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 03:57 ب.ظ

کا منتم نمی آد ٬ فک کنم ایدز گرفتم و نمی خوامم خوب شم ...

یعنی من که میبینم تو رو
حالا بذاااااااااااااااااااااااااار

بی . پنج‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:26 ب.ظ

ومن آنجا بودم فاطمه...
وهر وقت می شنوم (ممد نبودی...) آتش می گیرم
من آن روز اشک...
حالا هم به یادش اشک...
-------------------------------
بدرود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد