روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند میتواند سر در آرد.
انسانها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند.
همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکانها میخرند.
اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بیدوست...
تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن!
شهریار کوچولو پرسید: -راهش چیست؟
روباه جواب داد: -باید خیلی خیلی حوصله کنی.
اولش یک خرده دورتر از من میگیری این جوری میان علفها مینشینی.
من زیر چشمی نگاهت میکنم و تو لامتاکام هیچی نمیگویی،
چون تقصیر همهی سؤِتفاهمها زیر سر زبان است.
عوضش میتوانی هر روز یک خرده نزدیکتر بنشینی....
***
و آنک قصه آغاز شد...
ps:
نه تو حرف میزنی
و نه من
ولی ترانه ی دستهامان یکی است
و چشمهامان هرگز بیگانه نبوده اند باهم
گیرم خانه ی تو یکی مانده به اخر دنیا باشد
و خانه ی من پشت دریاها
گیرم فقط آسمانمان یکی باشد اصلا...
نه تو حرف میزنی
و نه من
ولی همدیگر را میفهمیم
از چشمهایمان
فهمیدن با زیان
ارزانی حیوانات..
(اورهان ولی – ترکیه)
روباه خوب اینو فهمیده
زبان سو تفاهم میاره
سلام!...وباز غیب شدی فاطمه؟
راهی کشف کرده ام
که برای همیشه با هم دوست باشیم
خیلی ساده اس:
هر کاری من میگم انجام بده!
من اینو قبلا خیلی واسه خودم گفتم و برای خیلی ها هم!
نمیدونم چرا از سر صبحی هی فکر کردم باید برای تو هم بنویسم:
باید از رود گذشت
باید از رود اگرچند گل آلود، گذشت
هویجوری
سلام....قرار بود پلیس اجتماعی شود و همه او را اگر نه برادر لااقل دوست خو بدانیم.قرار بود اولین مامن ما پلیس باشد...قرار بود... راستی ما چه قرار های خوبی داریم!
به قول همین روباه آنچه اصل است از دیده پنهان است !
روزی ما کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری است
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ای است
و قلب
برای زندگی بس است
(احمد شاملو )
راستی احساس میکنم کپی رایتم رعایت نمیکنی
این بید مجنون چیزایی راجع بهش نوشته بد نیس ببینی