پرسه میزند
میان قبر های پیر
و سنگهای فرسوده
و تاریخ های مشترک
لالایی میخواند
برای دخترکان نا آرام
داغ بر پیشانی
زنده در گور
با چشمهای خالی
تمنای وصالی نیست
و خیال بوسه ای حتی
خاک پذیرنده
خاک مهربان
شهوت تن تب دار
پر از خواهش هم آغوشی
چشمهای خواب آلود
خیره به جاده
با آمدنی هرگز
پرده های دریده
سایه های روشن
رگهای متسع
دستهای آبستن
چشمهای بارور
***
من همیشه خوابهایم را کج رفته ام...
سلام دوست عزیز
از وبلاگت خوشم اومد
امیدوارم موفق باشی
با اجازه ات تو رو تو لینک دوستان گذاشتم
تو واقعا منو با کامنت هات کشتی و من هیچ جور نمی تونم جبران کنم!
....سایه ها روشن می شود وقتی نگاهت را به نور بازکنی.آنفدر روشن مثل خود نور....چشم ها را باید باور کرد....
معرکه بود این دختر
دوستش داشتم خیلی تا
خیلی عالی بود
شما همیشه قبل از اینکه شعر بنویسی تولدی دیگر فروغ را میخونید؟
من عاشق فروغم