"بابایی"
که هیچوقت خدا نیست
و همه اش پروژه دارد
و سرش شلوغ است
و موهایش هی تند تند دارد سفید تر میشود...
و من بیشتر گریه میکنم
توی اتاق خودم
که خالی نیست
و همه هستند...
و "بابایی" نمی بیند
که دلش بسوزد
برای ناز دردانه ی لوس نابغه اش...
همه اش رل...رل...رل
همه اش بازی...
هی مجبورم نقش "شازده خانوم مغرور شهر پری ها" را بازی کنم...
من
فقط نگران این موهای سفید تر شده ی "بابایی" هستم
و چروکهای زیر چشم "ماما" که هی دهن کجی میکنند بهم...
و هی دروغ میگویم
که سرما خورده ام
و دماغم گرفته
و باید آب نمک غرغره کنم
و هی دروغ میگویم
که آلرژیست
و برای همین
چشمهایم همیشه قرمز است...
ps:
به روی خودم نیاورم که آمدی
و هیچ نگفتی؟
حوصله ات سر رفته از لوس بازی هام؟
....خداکند زندگی جوری باشد که بابا ها سر سفره ای بنشینند که اهل خانه....راستی احتمالا فرا یادداشتی چاپ می شود در صفحه ۲ خراسان به اسم خودم.خیلی دوست دارم نظز آبجی فاطمه را در باره اش بخونم...پس فردا برایم بنویس هرچه می خواهد دل تنگت ..هر چند بار که وقت کردی...آبجی فاطمه...