امتداد ریل ها قشنگترین بخش قضیه است...

کسی باشه یا نباشه،راه ادامه داره...
گمونم بهترین جا برای جدایی ایستگاه قطاره...

اون بخار و دود...اون صدای سوت ممتد...اون تکاپو و شلوغی...

اون بوسه های با عجله...اون حرفا و سفارشای پشت شیشه،

دست تکون دادنها و لبخند های ساکت...

چشمایی که تا آخرین لحظه دووم میارن واسه خیس نشدن و خندیدن...

بعد ...در ها بسته میشن و قصه شروع میشه...تق،تق،تق،تق...

"تو" داری میری و "اون" جا مونده توی ایستگاه...

تیکه های "اون" تو چمدون "تو"ست،

دستای "تو" یادگاری پیش "اون"

حالا میشه ساعتها زل زد به جاده ی پشت شیشه،

فکر کرد به اتفاقهایی که گذشت،طعمشونو هی دوباره و دوباره چشید...

اون بوسه ی پر شتاب آخری...

انگار زندگی بهت فرصت داده همه چیزو با جزییات دقیق، رنگها و سایه ها

و خطها و هاشورهاش ثبت کنی برای همیشه تو ذهنت...

مخصوصا اون نگاه ثابت صامت آخرو که خیره مونده بوت روی تنت،

مبادا چیزی از قلم بیفته...

آدم توی قطار سناریست میشه انگار،کارگردان میشه اصلا...

فرض کن برگمان یا کوبریک؛

لوکیشن ها،نورها،رنگها،صدا ها...

همه رو مجال داری سر فرصت هر جور دوست داشتی دکو پاژ کنی،

با اون ضرباهنگ سنگین وثابت؛تق تق تق تق...
من قطارو دوست دارم واسه همون امتداد ریل هاش...

زندگی هنوز هم هست...

قطار اینو بلده...سوت میکشه...راه میره،سنگین،صبور

اما نه سرگردان...که روی ریل ها...

و کاتوره ای و آشفته نیست هیچوقت،عبور کردنش از اینهمه اتفاق...

سوت میکشه و راه رو میره و مطمئنه به "سوزنبانی" که "هست"

ایستاده و منتظر سر جای خودش،برای عوض کردن ریل...

سوت میکشه و میره....تق،تق،تق،تق...سنگین،صبور،

بی واهمه از تاریکی تونل و کوههای ریخته،

که نور هست حتما و روشنی بعد همه ی تونل ها

و دهقان های فداکار همیشه هستند با "تن"های مشتعلشون برای گم نشدن

و در هم نشکستن تو،که دستهات جا مونده توی ایستگاه و تکه هات و...

قطار قصه رو بلده...قصه ی زندگی کردن و نترسیدن...قصه ی خاطره شدن...

قصه ی ادامه دادن و نایستادن ...قصه ی...

کاش روزی که از هم جدا میشدیم سوار قطار میشدم...

کاش این پستو زود تر میگذاشتی دخترک...خیلی روز قبل تر...

خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی قبل تر...

حیف...به قول روباهه،همیشه یه پای بساط لنگه...

همیشه...

 

ps:اینها رو همه،نوشته بودم برای ئه سرین ،گفته بودم که،

شاعر میکنه همه ی آدمها رو اصلا...اینجا هم میذارمشون...

نه که خسیسیم بیاد...که یادم بمونه شاید...شاید... 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
wc شنبه 22 دی‌ماه سال 1386 ساعت 10:35 ب.ظ

جالبه
تو هم سیدی؟
سادات؟
منم همینطور
متن خوبی بود تقریبا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد