برای الهام

شروع قصه کجا بود؟

گمانم الد فشن لینک داده بود به تو...

هوا پر از اردی بهشت بود و اتاق من پر از Tiny_Grief_Song تو

دو هفته ای میشد آمده بودم اینجا

و حالم،حالم خوب بود آن وقتها

و زشت هم نبودم هنوز...

تو شدی اولین قطعه ی پازل زنان اینجوری،بعد هم که نعیمه را پیدا

کردم و ئه سرین را و این آخری ها آذر را که همیشه ی خدا فیلتر بود

برایم...

آوردمتان اینجا...گیرم با ۸۹۲ کیلومتر فاصله...امتدادتان دادم توی اتاقم.

ئه سرین همیشه میخندید و تو هی می ایستادی و گوش میدادی

و نگاهت همیشه خیلی دور میشد از همه ی مان...

و نعیمه که بزرگ تر بود از همه و من خجالت میکشیدم ازش

رویا و محدثه ی من هم بودند،

و Sinead O'connor همه جا را گرفته بود

و من حرف میزدم همه اش/راه میرفتم و حرف میزدم/

مینشستم روی چمدانم و حرف میزدم همه اش

از اتاقی که باید داشته باشیم از آن خودمان و از "گور بابای سیمون دوبوار"

گفتنمان که هی تکرار میشود توی زندگی هامان 

و حال لعنتی من خوب بود هنوز...

آرشیوت را یک نفس خواندم،باور میکنی؟

و هی با خودم تکرار میکردم"سوسیس که پا نداره"

و حرف میزدیم همه ی مان توی اتاق کوچکم،که از آن خودم بود؛

تا نوبت رسید به من که "حس زنانه ام دروغ نگوید"

و حالم بد شود و ...

این حرف ها را چرا میزنم اصلا؟

شاید چون از همان روز اول دوستت داشتم دخترک

شاید چون از همان روز اول خوشم آمد،خیلی خوشم آمد از دخترکی که

"جواب تلفناشو نمی داد و نسکافه می خورد و دوستاشو می خندوند

 و بهونه می آورد که سرما خورده و نمی رفت خرده جنایت های زن

و شوهری رو ببینه و شب که میومد خونه با مامانش یه ساعت

می رقصید و ریموند کارور می خوند،

 اما دلش گرفته بود، دلش گرفته بود..."

شاید چون تو اولین قطعه ی پازل بودی که پیدایت کردم

شاید چون تو هم "با آی خانوم کجا کجا میرقصی و بعد

مینشینی کف آشپز خانه و یک دل سیر گریه میکنی"

شاید برای اینکه مثلا یک جور هایی بگویم برایت که؛

حالم خیلی بهتر است خواهرکم...خیلی بهتر

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
الهام یکشنبه 23 دی‌ماه سال 1386 ساعت 12:34 ق.ظ http://snapsh0t.wordpress.com/

چه راهی با هم آمده ایم... فکرش را بکن... 892 کیلومتر هم نتوانست/ نمی تواند کاری بکند... یک وقت هایی "تاریخ" مشترک، روی "جغرافیا" را بدجور کم می کند..

ئه سرین یکشنبه 23 دی‌ماه سال 1386 ساعت 12:40 ق.ظ

این الی جانمان همه چیز را تمام گفته! نیاز به اضافه گویی من نیست:)

عمو اروند یکشنبه 23 دی‌ماه سال 1386 ساعت 12:54 ق.ظ

خوب پشتکاری داری.

نیره یکشنبه 23 دی‌ماه سال 1386 ساعت 09:01 ق.ظ http://bodayekochak.blogfa.com

شاید من از اول اولش نبودم ... شاید هیچ وقت چیزی نگفتی ... چرایش را نمی دانم ؟؟؟؟؟؟؟ ولی همیشه دیدم ... همیشه ... مدتها می گذرد ... چیزی حدود ۴ سال ... ازآن بار اول توی دفتر سازمان دانشجویان تا ...........................
نمی دونم چرا؟؟ چرا فاطمه .... همیشه حس کردم ازم دوری ... با یه فاصله ی مبهم ....
فکر کردی من این چیزا رو نمی فهمم یا ندیدم یا تجربه نکردم
حس نکردم
نشکستم ...........................!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
تو از من می پرسی من کجا بودم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کجا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به خدا همین جا ... روی همین زمین ...
نه تو آسمونا یا زیر زمین ... نه ....
...
فقط یادت باشه :
هیچ کس جز تو نخواهد آمد
هیچ کس جز تو بر در این خانه نخواهد کوبید
شعله ی روشن این خانه تو باید باشی
هیچ کس جز تو نخواهد تابید
سرو آزاده ی این باغ تو باید باشی
هیچ کس چون تو نخواهد روئید
چشمه ی جاری این دشت تو باید باشی
هیچ کس چون تو نخواهد جوشید
ریشه ها می گویند : ما تواناتر از آنیم که می پنداری
باز کن پنجره را ، صبح آمده است
باز هم منتظری ؟!
تک سوار این جاده تو باید باشی
و خدا می داند و خدا می خواهد
تو « خودآیی » باشی بر پهنه ی خاک
.
.
.
هیچ کس جز تو نخواهد آمد
هیچ کس بر در این خانه نخواهد آمد
و نخواهد گفت : برخیز که صبح است
بهار آمده است
تو بهاری ... تو بهاری ... آری ، خویشتن را باور کن .
...
p.s : خوشحالم که حالت بهتر شده
یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد