بازی...

بای بسم الله:

بعد التحریریه را ادامه دادم. قبل آن اما ،یک چیزهایی را نمی شود نگفت:

اولش اینکه،من این هذیانهای تو را عاشقم،

گواهش همین مانیتور پر از لک انگشتهام...
گفته بودم برایت که...

دومش هم؛حالم که خوب شد قول میدهم لااقل به تو یکی ئه سرین جان در همین

"استیت" لعنتی نمانم به قول خودت.اصلا قول میدهم شیرین شوم باز،

مثل همان روزها که "عسل"صدایم میکرد "کسی"

دعا کنید عید بیاید...عید بیاید و حال من خوب شود دوباره...

 

و اما بعد...

چرا مینویسم اینجا؟

ساده است دلیلش،خیلی ساده...

گفته بودم که؛چون حالم خوب نیست این روزها،

می نویسم؛نه برای تسکین درد،نه "که مرهمی باشد به روی زخمها"

 و از این حرفها که میزنند...

که این درد لعنتی اصلا کش امده توی همه ی زندگی ام،

و من بی دست و پا  کاری نمیتوانم بکنم برای ساکت کردنش انگار...

نه،مینویسم به هزار و یک دلیل دیگر...

مثلا یکی شان اینکه؛

مینویسم چون باید مینوشتم.

قبلا هم گفته بودم، گیرم اصلا یکی هم بگوید"چون میخواهی دیده شوی"

شاید درست باشد این حرف ولی گمانم وقتهایی هست که آدم نیاز دارد؛

به پاییده شدن،عریان،بی دغدغه ی ژست همیشگیش و ابائی هم ندارم

از واگوی این حرف که نیاز به شنیده شدن و دیده شدن شاید یک دلیلم باشد

برای نوشتن. گفته بودم که، نمیخواهم خواننده داشتم به هر قیمتی،

اما تو راست میگویی،مینویسم که بیاییند،بخوانند،نظر بدهند...

آدمهایی بیایند که دست کم برای من یکی بودنشان غنیمتی است،

و آمدنشان به اینجا هم دخلی ندارد گمانم به جنسیت و زیبایی و زشتی ام

به زعم تو،که من اینجا نه از رابطه های آن چنانی مینویسم ونه از مثلا جدید ترین

عکسهای مهناز افشار و نه از سایز فلان اندام و رنگ بهمان لباسم...

خیال میکنی نمیدانم مثلا میشود خیلی اروتیک نوشت،تازه آن هم با بدیع ترین

صنایع ادبی و ژستی فیلسوف مابانه جوری که همه بگویند چه شاعره ی

فوق العاده ای؛تاکید میکنم "شاعره" که زنانگی ام به باور تو بزرگترین دلیل خیلی

هاست برای آمدن اینجا و بعدش هی گر و گر آدم بریزند اینجا،هی هم برایم کف

و سوت بزنند  و به به و چه چهم کنند و ته همه ی حرف های قلمبه سلمبه و

ژستهای ادبی چیز فهمشان همین یک جمله باشد که؛"جیگر شماره تو بده

که من دارم میمیرم برات" و آدم آنوقت کجا تنها میماند اصلا؟

یا مگر آخر وقتی می ماند برایش که به تنهایی گنده ی لعنتی اش فکر کند بعدش؟

یا میشود مثلا بعد از اینکه رفتم و چهره ی زشتم را که به قول تو باعث نوشتنم شده،

دادم نقاشی و صاف کاری اش کردند-که البته به نظرت انگار مدت هاست من همین

خیال را داشته ام و بی خبر بودم از داشتنش و خوب شد تو آمدی و گفتی برایم،

تا من زیاد تر از این عقده ای و بدبخت وتنها نمانم و خوشگل شوم و دیگر کسی

رهایم نکند که بعدش بیایم و زر زرش را در ۲۶ سالگی اینجا بکنم برای یک عده-

خوب میشود حتما بعد هزار و یک پشتک و واروی جوروواجور برای زیبا شدن و

تنها نماندن،بیایم مثلا چند عکس آنچنانی بگذارم از خودم اینجا،لابد بعدش هم باید

پاراف کنم زیرش؛مشتری های محترم لطفا یادتان باشد حقوق و مواجبتان را که گرفتید

خبر مرگتان بیایید اینجا،آخر شما که نمیدانید این تنها نماندن من چه خرجی گذاشته

روی دست وا مانده ام...

همین را گفتی دیگر نه؟

"۹۹درصد نویسنده های زن،آدمهای زشتی هستند و اصلا چون زشتند و وامانده اند

از نمیدانم چند مثقال مردانگی،می روند و نویسنده میشوند..."

فقط  نمی دانم چرا حالا که تو داری به تلاش مذبوحانه ی من،برای مثلا جبران

حرف هایت راجع به زشت بودنم میخندی و سر کیف آمده ای که چه خوب دخترک

لجش درآمده، یا مثلا چه ابله زبان نفهمیست که حرف های حکیمانه ی من رانفهمید

و از این حرف ها، هی هرچه فکر میکنم،بیشتر دلم به هم میخورد و عقم مینشیند

از تنهایی که نه حتی با گدایی محبت،که با فاحشگی بشود درمانش کرد.

تو خوب مینویسی؟باشد،قبول.من مغرور نیستم توی نوشتن؟این هم درست

اما از همه ی دنیا همین یک صفحه ی لعنتی بگذار باشد سهم من بد ترکیب و

و اراجیفم که به یک پول سیاه هم نمی ارزند اصلا...من دلم میخواهد همینطور

ساده بنویسم،بعضی وقتها بی غرور،بعضی وقتها مست،بعضی روزها تلخ،

یک وقتی هم شاید شیرین،مثلا عید که بیاید...باشد؟

پی نوشت بعد التحریریه:

اینها را ننوشتم اینجا که مثلا یک عده بیایند و بد و بیراه بگویند به تو،میبینی که

حتی لینک ندادم به وبلاگت،برای اینکه همین سو تفاهم پیش نیاید برایت،

شاید تو هزار و یک دلیل داری برای گفته هایت،شاید هم دو زاری من کج است

زیادی،نمیدانم...

اما به هر حال مرسی؛

اولش از تو که گیرم انگاره ات را قبول ندارم اما باز هم باور دارم که حتما از سر

خیر خواهی گفتی شان.

بعدش هم از همه ی کسانی که گفتم ازشان و نگفتم از خیلی بیشترشان.

باز هم میگویم به همه ی تان،باور کنید؛

"غنیمتی است شما را داشتن

در این دیار که بر وحشت است و بر ظلمات"

 

نظرات 5 + ارسال نظر
D شنبه 22 دی‌ماه سال 1386 ساعت 09:07 ق.ظ

پسرا بازی های مختلفی دارن واسه اینکه یکی رو مجاب کنن که باهاشون بخابه اینم یکی از اون بازی ها بوده، البته از نظر من همخوابگی بد نیست ولی باید واقعی باشه، یعنی بازی توش نباشه، و با تحت فشار قرار دادن کسی از نظر اینکه "تو زشتی!! " انجام بشه، لابد طرف هم برای اینکه نشون بده که نه زشت نیست و خواستنیه بیاد و به ساز تو برقصه و تو هم ته دلت بگی : آخیش شیکمم سیر شد
. چه جالب ولی بازیشو به هم زدی!! از نوشته های تند و تیز و خشتک در آر خوشم میاد. نوشته های که بی محابا بهتوپی به هر چی که هست.

. هر کی که هست باید بدونه که صمیمیت بهتر از بازی ه. شاید بشه با بازی خیلی چیزا رو بدست آورد ولی بعدن میفهمی که بهترین قسمت های وجودت رو از دست دادی.

بزرگترین غنیمت هم تو زندگی خودتی. ارزون نفروش، به هیچکس!

ئه سرین شنبه 22 دی‌ماه سال 1386 ساعت 09:26 ق.ظ


یه دوستی داشتم، می گفت یه وقتایی دلمون می خواد که شنیده بشیم، خونده بشیم از طرف یه آدم واقعی. و الا که نقش روی دیوار هم می تونه مخاطبمون باشه. نیازه دیگه هیچ ایرادی هم نداره، اگه داشت که این همه کتاب و نویسنده درنمیومد! اصلا تو بگیر میل به معروفیت و شهرت چه ایرادی داره مگه؟
بعد هم خلی تو هم عین ما گویا با این سوژه هات برای حرف زدن:)) حالا در مورد نعیمه چیزی نمی گم ولی من و الهام...:))
بنویس دخترجان،‌حرف بزن، رها باش
(غلط دیکته های منم نبین البته هولم تو تایپ همیشه!دونقطه دی)

رضا شنبه 22 دی‌ماه سال 1386 ساعت 10:20 ق.ظ http://azad313blogfa.com

باز هم واژه هایت عصبانی است فاطمه!به کلمه هیت نگاه کن که چه باری میکشن بر دوش...بارشان را سبک کن به خوب دیدن و مهربانانه نوشتن...عصبانیت را بگذار آن هایی بکشند که تورا عصبی می خواهند.پس بخند به همه چیز...

نعیمه شنبه 22 دی‌ماه سال 1386 ساعت 10:20 ق.ظ http://ghoghnoos56.persianblog.ir

من فقط اینو می گم که بنویس و
« هراس مدار از آن که بگویند ترانه ای بیهوده می خوانید
چرا که ترانه ی ما ترانه ی بیهودگی نیست
چرا که عشق حرفی بیهوده نیست»
باقیش رو هم بی خیال!
ما همه دل مون می خواد شنیده بشیم... هر کی نمی خواد بشنوه گوششو بگیره!

بهار شنبه 22 دی‌ماه سال 1386 ساعت 02:11 ب.ظ http://nashenase-hamdel.blogsky.com

سلام خانم گل. این کی بوده که انقدر اعتماد به نفس داشته و خودش و زیبا می دیده و دیگرون و زشت؟! اگه آدم بخواد به حرف بقیه باشه و برا دل دیگران نوشتنش و تصمیماتش و یا چهرش و عوض کنه دیگه کلامون پس معرکس. اگه هرجوری هستیم خدا ما رو اینطور آفریده و می دونیم که دوسمون داره و همین برای اینکه به ارزش وجودی خودمون ژی ببریم و دوسش داشته باشیم کافیه. اونی هم که ما رو برای ظاهرمون می خواد باید بگم متاسفانه شعورش زیر صفره و معرفت و درکش از گوهر آدمیت قد یه نخودچی هم نیست.
نوشته هات قشنگن و من یکی خیلی هم دوسشون دارم و امیدوارم چه با عید و چه قبل از اون شیرین باشن. :*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد