برای کسی که اینجا را بلد نیست...

کوچه ها باز بود،درها باز تر
آن روزها که یادتان هست؟
به سخره گرفتندم و آزردندم
بیشتر از آنکه پیکرم را توان باشد
نمیترسم از رنج،از درد،
که من زاده شدم با درد،با رنج
''انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود
و آن کسی که نیمه ی من بود ، به درون نطفه ی من بازگشته بود
، و من در آینه میدیدمش
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشه های اقاقی شدم
.انگار مادرم گریسته بود آن شب
چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه مسدود سر کشید
چرا نگاه نکردم ؟
تمام لحظه های سعادت میدانستند
که دستهایش ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجره ی ساعت
گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن کوچک بر خوردم
که چشمهایش ، مانند لانه های خالی سیمرغان بودند
و آنچنان که در تحرک رانهایش میرفت

گویی بکارت رؤیای پرشکوه مرا
با خود بسوی بستر میبرد...''


حالا من مانده ام و وحشت از اتهام آدمها
اتهام که نه،نفهمیدنشان
قبول کنید "بابا جون"
کوچه اگر باز کنم
آوار تر میکنند ویرانه ام را
گیرم نا خواسته...
قبول کنید "بابا جون"
میان این سوز و سرما
میان این انجماد زمین و آسمان
سر پناهی که نه خرابه ای حتی
تنهایی و خستگیم را
پناه نباید؟
دعا کنید روزی بیاید
که دخترکان ساده را
مارهای خوش خط و خال نخوانند
بعد کوچه را نشان خواهم داد
یا نه اصلا
می آیم دنبالتان
و باهم میرویم
آنجا که خانه است
و بوی همه ی آشنایان مرا میدهد
و بعد خواهید دید شما
دار قالی مرا
که تارش از عشق است و پودش از عشق
و میبافمش
که بیندازمش زیر پای آدمها
وقتی درهم شکسته و زخمی
خاک را به سرپناهی میخوانند...
و این عهدی است
میان من و خدای من
بی دریغ میبخشم
که بی دریغ ببخشد مرا
و چشمداشت ندارم از آدمها
ندارم "باباجون"
به خدا اشتباه کردید همه ی تان
من هیچ نمیخواستم از "او"
و خیلی های دیگر
و هرگز دام رج نزدم برای کسی
گفتم که بافتن نمیتوانم
که دستهایم را خیلی روز پیش تر بخشیده بودم
به تنهایی آدمها...
دام رج نزدم "بابا جون"
باور کنید
باور کنید
شما را به جدم قسم باور کنید...

 

ps:

گفته بودم برایت،  

بو میکشم 

رد پای تو را،

میان اینهمه شلوغی

گیرم فقط یک IP ساده...

-حیفم اومد بذارمش اون پایین بمونه عزیز-

 

''یه قدم که از دلتنگی جلو میری ، توی گرمای خفهء تابستون
میخوای زندگی رو بالا بیاری
به پاییز تنهایی که میرسی ،
اونقدر باید رو قلبهای خزان زده قدم بزنی تا ضرباهنگشون مکرر و مکرر یادت بمونه
زمستون که بیاد ، شاید، شاید از سر _ یخ زدگی دستانت
کسی ، جائی ، زمانی
هزار تکهء به خون آغشته ء زندگیت را
با دانه های انار جا مانده روی برف
اشتباهی نگیرد....

شاید...''

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد