من از این وقفه های زمانی لعنتی میترسم بانو
از این گم شدنهای لا مکانی،
از این روزها و ثانیه های بی حساب،گم کرده
من،یک جایی،لای این ثانیه های گم شده، توی این مکانهای فراموش شده،
یک وقت نا معلوم،گم کرده ام خودم را.
لعنتی هر چه فکر میکنم حالا،کجا گذاشتم خودم را و دلم را،یادم نمی آید...
تو احیانا جایی آن حوالی دخترکی با پاهای آبله زده،حیران،سرگردان،
بی هیچ شناسنامه ای در دست،با چشمهایی مات و لبهایی گنگ ندیدی؟
سراغ داشتی از من،خبرم کن...
دلم برای خودم تنگ نیست...
باور کن!
دلتنگ طعم بوسه های کسی هستم،روی آن لبهای ترک خورده ی صامت...
کسی پیدا کند مرا...
دلم برای طرح نفس هایش روی حجم هاشور خورده ی صورتم تنگ شده...
من خودم را و خطوط صورتم را و صدایم را،
جایی،لای همین وقفه های زمانی لعنتی، گم کرده ام...
پیدایم میکنی آخر؟
ps:بعضی ها،یکیشان این ئه سرین بانو،شاعر میکنند اصلا همه را انگار...
من گمانم دیوار های اتاقش همه شاعرند و پنجره اش و دفترش و مدادش
و گلهای روی میز تحریرش همه شان شاعرند حتما...
مگر نمیدانی آخر ؟
دیوارها این روزها،بیشتر حرف میزنند از زندگی،تا من
گفته بودم که؛
همه ی حرفهایم را و رنگهایم را و سهم هایم را بخشیده ام به تو
بی حساب...
و هیچ نمانده است برای خودم جز همان دو پای آبله زده ی کوچک...
همان مرا بس!
پیدایت میکنم آخر...
نه بسته ام به کس دل نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من.............دلم عشق می خواد فاطمه!
دخترجون، تو خودت نویسنده ای، شاعری می نویسی به این زیبایی، ما بهانه ایم.
ببین عشق کردم با کامنتت ها یعنی
سلام عزیزم
ولی خیلی چیزا هنوز مال توان فاطمه خیلی...
کافیه چشاتو باز کنی و ببینی
ps:من هنوز هیچ جوابی نگرفتم
واقعا بی نظیر بود