پی نوشت ۱:تو هم آمدی بانو؟ دیدم اینجا بوی آشنایی میدهد و قرابت...دیدم اینجا

نفسم به شماره نمی افتد برای لحظه ای و جان میگیرم از طعم جاری توی این خطوط...

پس تو هم آمدی بالاخره؟...سرک میکشی به تنهاییم؟

نگاه کن ببین که چگونه...

چقدر دلم برای حرف نزدن تنگ شده...

چقدر دلم سکوت میخواهد بانو...

پی نوشت ۲:دخترک دارد استخوان میترکاند این روزها...

کسی ایستاده مثل کوه پشتش

دخترک اسم ندارد،کلمه هم ندارد که بگذارد روی بودن بی دریغ او که میان اینهمه

خستگی کش آمده توی زندگی،ایستاده بی هیچ چشمداشتی،دستش را دراز کرده

سوی هیچکس،فقط سوی یک آدم بی آنکه فکر کند به مسلک و آیین و شکل و چه

میدانم هزار و یک انگ و لیبل و معیار دیگر که ما آدمها را با آن معرفی میکنیم...

من کلمه ندارم برای تعریف...

من ۱۴ ساله نیستم و شور و اشتیاق یک ۱۴ ساله ی ساده که دنیا و بزرگی ورنگهایش

را دارد تازه تجربه میکند هم رگهایم را متسع نکرده...

خون هم ندویده توی صورتم...

من یک زنم با قرنها تجربه ی نفس کشیدن دهان به دهان کنار مردمانی که همچنان که

میبوسندم در ذهنشان طنابهای دار مرا میبافند...

من بسیار پیرم...بسیار پیر و زنهای دور و برم همه پیر ترند از من بسیار... 

حالا این پیرزن فرتوت از رنج هزار هزار سال تنهایی کلمه ندارد و حرف تعریف برای بودن

بی دریغ آدمهایی که عاشقند خودشان و بسیار خوشبختند خودشان و لای اینهمه

خوشبختیشان ایستاده اند مثل کوه پشت تنهایی یک دخترک رنجور نحیف آزرده با

هزار سال قصه ی اندوه...

من هیچوقت دستور زبان مادری ام را یاد نگرفتم و شاگرد کودنی بودم توی زنگ

نگارش و غالبا دفترم سفید بود و حرف نداشت تویش،نه حرف تعریف،نه حرف اضافه نه

سجا گذاری نه هجا نویسی...من بلد بودم هی جمله ها را همان طور که می آمدند

روی ذهنم بنویسم روی کاغذ،کاما و گیومه و نقطه هم نگذارم اصلا و حرف ربط را هم

که به نظرم چیز مسخره ای بود توی نوشتن،که آدم مگر بیکار است حرف بی ربط

بنویسد آخر...

بعد با خودم میگفتم حالا همه میتوانند بو بکشند حرفهایم را و حسشان کنند...

بعد یک چند روزی که گذشت دیدم هیچکس نمیفهمد حرفها را بی حرف تعریف...

من هم که آخر حرف تعریف بلد نبودم اصلا و حرف ربط هم که مضحک بود آن وسط و

خلاصه این شد که دفترم سالها بی حرف ماند و سفید...

حالا غرض از این واگویه این بود که بگویم آنا و فرجام عزیز،فاطمه هنوز هم همان

شاگرد کودن کلاس دستور زبان مادریست با همان کاغذ سفید مچاله شده اش

بی هیچ حرف تعریفی.کلمه هم که اصلا از همان روز که حرف زدن یاد گرفت بلد نبود

برای خیلی حرفهاش...

فاطمه غالبا نگاه میکند اینجور وقتها،حالا هم دارد نگاهتان میکند...بو میکشید،نه؟

باغتان آباد

 پی نوشت ۳:این یادداشت حرف اصلی نداشت.

پی نوشت هایش همه حرف اصلی بودند.همین

 

نظرات 8 + ارسال نظر
بی نام یکشنبه 6 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 09:23 ب.ظ

فاطمه جان چرا از سرویس هایی که فیلتر نیستند استفاده نمیکنی مثل افق نت اینجوری اینقدر هم زجر نمیکشی من نمیدانم بهش دسترسی داری یا نه اما اگه داری از یان سرویس استفاده کن

مریم یکشنبه 6 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:28 ب.ظ http://maryamsooraty.blogfa.com

وقتی از قتل قناری گفتی

دل پر ریخته ام وحشت کرد .

وقتی آواز درختان تبر خورده باغ

در فضا می پیچد

از تو می پرسیدم :

- (( به کجا باید رفت ؟



غمم از وحشت پوسیدن نیست

غم من غربت تنهائی هاست

برگ بید است که با زمزمه جاری باد

تن به وارستن از ورطه هستی می داد



یک نفر دارد فریاد زنان می گوید

- (( در قفس طوطی مرد

(( و زبان سرخش

(( سر سبزش را بر باد سپرد



من که روزی فریادم بی تشویش

می توانست جهانی را آتش بزند

در شب گیسوی تو

گم شد از وحشت خویش

آلوچه خانوم یکشنبه 6 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:36 ب.ظ http://www.aloochehkhanoom.blogspot.com/

شرمنده می کنی دوستم ! ببین دارم خجالت می کشم !
امیدوارم روبراه و بهتر از چند پست آخر باشی !
چرا ای میل هات فیلیر می شه . ای میل ادرس منو داری که فکر میکنم توی مسنجر یاهوم اسمت رو دارم .

. دوشنبه 7 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 01:19 ق.ظ

نمی دونستم از آمدنم اینقدر آزرده خواهی شد. /ولی خود می گفتی در های خونه به روی همگان باز است!.راهم را کج خواهم کرد. به بیراهه ای خواهم رفت که...

توضیح بیشتر

نیره دوشنبه 7 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 09:05 ق.ظ

سلام گل قشنگم ...
گرچه پاییزه ولی ... همیشه حرفاتو همون طوری که به ذهنت میان بگو و بنویس ... بنویس تا دلت خالی شه ... هی بنویس و بنویس و ...
دلم برات تنگه ... نمی دونم چی کار می کنی و کجایی ؟
چند بار باهات تماس گرفتم ... که نشد
هر جا میروی و هستی پیروز و سربلند باشی
( وسیع باش و سر به زیر ، تنها و سخت )
یا علی

یه دوست دوشنبه 7 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:12 ق.ظ

سلام فاطمه جان
باور کن نمی خوام شعارای تکراری بدم فقط می خوام بگم یه کم یه کوچولو بیا دوباره فکر کنیم به دلیل بودنمون به اومدن و بعد رفتنمون اگه به همین سادگی باشه که خیلی مزخرف می شه این زندگی
نمی دونم چی بگم هنوز عادت نکردم ولی بدون فاطمه ارزش لحظاتت خیلی بیشتر ازین حرفاس و نمی خوام ازم باز دلخور شی ولی بهترینتم خیلی خیلی بهتر از اینه
دلم خیلی تنگه فاطمه

من از کی دلخور شدم؟

سارا خانم دوشنبه 7 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 05:36 ب.ظ http://biriaaa.blogsky.com

سلام رفیق
یک جوری سوز داشت
موفق باشی
و .........

حمید دوشنبه 7 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 07:39 ب.ظ

همیشه شاد و تندرست باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد