می نویسم برای ثبت شدن،شاید،شاید این بار یادم بماند...
یاد بگیر...تو را به جان عزیزت یاد بگیر آدمی که به شرافت و شعور و درک و عقیده و ایمان
و باور و احساس و اصلا زنانگی تو توهین میکند،ارزش لحظه ای تحمل که نه حتی تامل
هم ندارد...
تو را به خدا این دفعه که خواستی بگذاری و بگذری،این دفعه که خواستی دلت بسوزد و
یادت برود چه وقاحتی به خرج داد وقتی تو را با معیار های نا گرفته ی حقیرش اندازه کرد،
یک لحظه فقط برای یک لحظه هم که شده یادت بیاید چطور توی هم مچاله شدی،شکستی توی خودت از آنهمه حماقت و نفهمیدن ...
حالا گیرم اصلا هی به این و آن اجازه دادی بیایند به نوبت،هی عصاره ات را بکشند،تفاله ات
کنند،تا کمی جان بگیرند برای ادامه...آخرش که چه؟
نمیبینی چطور مست میکنند با بودن بی دریغت،یک چند روزی هی می آیند و میروند بعد
توی نشئگی و لا یعقلی شان چطور لگد میزنند توی سینه ات،استخوانهایت را در هم
میشکنند،بعد تو باز دلت میسوزد برای این راه وامانده،خم میشوی توی خودت،میشکنی،دم
نمی آوری،مبادا کم بیارند این آدمها و دخترکان فردایت هم بشوند لیلا،با چشمهایی خیس و لبهایی فرو بسته...
فاطمه جان...به خدا سهمت را داده ای عزیز...
اصلا چه میخواهی از جان زندگی؟ببین دستهایش چه خالیست برای بخشیدن؟هیچ ندارد که
پر کند خالی خودش را جز درد و درد و درد...
همه اش دروغ است و ترس و تعصب و خودخواهی هزار و یک درد وامانده ی دیگر که زخمهای
دل تو یکیشان را هم مرهم نخواهد شد...
حالا تو هی این تن نحیف و این قلب رنجورت را بگذار میان راه...هی با آن دستهای کوچک استخوانیت بایست جلوی آدمها،بارشان را به زور از شانه شان بگیر...کمرت تا بشود زیر
سنگینی شان،نفست به شماره بیفتد،بعد هم که خفه هم که میشدی دم نیاور،مبادا...
به خدا گمانم فردا دخترکت همان که دیگر میدانی هرگز،هرگز به دنیا نخواهی آوردش،هم تکفیرت خواهد کرد و به مجازات اینهمه زخم که بر دلت میزنی دیگر آن صدای سکر آور خنده ی بی تکلفش را رها نخواهد میان خوابهای صامت تو...
گنگ خواهی شد فاطمه...
خفه میشوی آخر...
میان اینهمه کابوس دست کم همین یک رویا را نگه دار برای خودت...
رحم کن به حال خودت دخترک...
رحم کن...
سلام
جذب اسم بلاگت شدم
یکی از کتابهایی بود که برام شگفتی میآفرید
اما تو وبلاگت هدیه بزرگتری بود
این موسیقی
امکان داره اسمش رو برام بنویسی واین که از کجا میتونم دانلودش کنم
فکر کنم یک ساعت همینجور اینجا بشینم و این آهنگ رو گوش بدم
قبل از اومدن به وبلاگت داشتم فیلم شکوه علفزار رو میدیدم
ربط داره نوشته ات به اون؟ نداره؟
نمیدونم !
اگه داشته باشه حتما داره( یه ورژن جدید از ئه سرین) اگر هم نه که...
من دنبال ربطش نمیگردم
فقط میگم....!
اونو نمیگم به جاش میگم: میگذره
هر چند گند ولی میگذره
من این جا بس دلم تنگ است ...و هر سازی که می بینم بد آهنگ است ...بیا ره توشه برداریم ..قدم در راه بی برگشت بگذاریم ..ببینم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟............
سلام. وبلاگ جالبی دارین. خوشحال میشم سری هم به من بزنی. اگه دوست داشتی می تونیم تبادل لینک کنیم.
من به نوشتن اینجا عادت ندارم آخه برام سخته واسه منی که تو برام بودی و می تونستم دیگه از کلمات استفاده نکنم...
وقتی حسمو تو چشات می دیدم حالا نمی دونم از اینجام می تونی ببینیم؟
آخه این کلمات واسه تو خیلی کوچیکن هیچی توشون جا نمی شه که...
...
می گم فاطمه رنگ گندم ارزشش بیشتر ازین حرفاس مگه نه؟ جبران اشکای دوری رو می کنه
...
بازم میام شاید کم کم بتونم راهی واسه بودنم پیدا کنم
دروووووود بر شما دلیل اینکه این نام رو روی وبلاگت گذاشتی چیه؟
be tosiyeye yeki az dustan omadam ta in matlabe shoma ro bekhunam , vaghean ghashange va darade kheyli zarifi daresh nahoftas.
lezat bordam va baratun arezoye moafaghiyat mikonam.
وای خدای من چه خبر شده دختر عموی من؟ نبینم غمت رو. زنده نباشم و غمت رو ببینم.
اونم این جوری؟
خدایا مگه من چند تا فاطمه ی عزیز دارم که داری باهاش اینجوزی تا می کنی.
فاطمه . فاطمه ی عزیز. دختر عموی ندیده ام. کجایی که رسیدن به تو اینهمه سخت شده. کجایی؟؟